گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 


ما براي انتقام نيامده ايم!

شهيد حجت الاسلام و المسلمين عبدالله ميثمي

با اين که من فرمانده ي سپاه ياسوج بودم و او مسؤول تبليغات، ولي اين شيخ عبدالله ميثي بود که هدايت و روحيات معنوي اش بر ما اشراف داشت. آقاي رداني پور نيز که با او همکار بود، همين روحيات را دارا بود. يادم مي آيد يک آدم از خدا بي خبر سيلي محکمي در گوش آقاي رداني پور زد و ناسزا گفت. ولي اين بزرگوار به سمت مسجد جامع به راه افتاد؛ در حالي که جمعيت چشمگيري پشت سرش راه افتادند تا عکس العمل او را ببينند. آقاي رداني پور آمد در مسجد و همانند مالک اشتر دو رکعت نماز براي آن فرد خواند. مردم مي خواستند خودشان بروند و با آن فرد برخورد کنند ولي شيخ عبدالله آمد در مسجد و براي مردم سخنراني کرد و گفت، ما براي انتقام نيامده ايم و همه ي مان آماده ي شهادتيم و اين پارچه اي که مي بينيد دور سرمان پيچيده ايم همان کفن ماست. اين گونه مردم را دعوت به آرامش کرد. اگر آقاي ميثمي اين برخورد را نمي کرد، چه بسا در آن منطقه ي عشايري خون هاي فراواني ريخته مي شد. (1)

پرواز کدام است؟ ما به ترمينال مي رويم!

شهيد حجت الاسلام و المسلمين عبدالله ميثمي

بيرون خانه ي امام جمعه، خودروي ويژه ي سپاه که از طرف فرماندهي سپاه شيراز مأموريت داشت، در انتظار شيخ به سر مي برد. شيخ از همه جا بي خبر، زماني که با آقاي حائري [امام جمعه ي شيراز] خداحافظي کرد وارد خيابان شد، راننده ي خودروي سپاه به دنبالش دويد و گفت:
- کجا تشريف مي بريد حاج آقا؟! فرمانده ي سپاه دوست دارند چند دقيقه اي شما را ملاقات کنند. به همين خاطر من را به دنبال شما فرستاده.
شيخ برگشت و سوار شد تا به دفتر فرمانده سپاه برود. در دفتر،‌ تدارک يک ديدار آبرومندانه ديده شده بود: ميوه، شيريني، چاي و شربت؛ اما شيخ تا آخر جلسه فقط يک استکان چاي برداشت و نوشيد و پس از نيم ساعت برخاست تا پي کارش برود. فرمانده که هنوز از گفت و گو با او سير نشده بود، هنگامي که شتاب شيخ را ديد، اصراري براي ماندن نکرد ولي گفت:
- دست کم اجازه بده راننده شما را تا فرودگاه همراهي کند.
و پرسيد:
- پروازتان چه ساعتي است؟
شيخ تبسمي روي لب آورد و گفت، پرواز کدام است؟! ما داريم مي رويم ترمينال تا هرچه زودتر به اتوبوس اهواز برسيم. فرمانده ناباورانه گفت، نه! اين جور نمي گذارم برويد چرا که ماشين سپاه و راننده در خدمت شماست. شيخ سري به امتناع تکان داد ولي فرمانده دوباره گفت: سريع شما را مي رساند اهواز و برمي گردد.
شيخ عبدالله با همه ي اصرار و محبت فرمانده، زيربار نمي رفت. مي گفت، شما لطف داريد ولي اين که مي گوييد در شأن ما نيست که با اتوبوس برويم قبول ندارم! مگر شأن ما کجاست؟ اتوبوس دوتا راننده ي پايه يک دارد و چهل نفر مسافر هم همراه ما هستند و ادامه داد:
- راحت مي رويم مي نشينيم و مي رويم تا اهواز. چه نيازي است که يک ماشين اين همه راه بيايد و برگردد. اين همه بنزين مصرف بشود، اين همه استهلاک براي ماشين پيش بيايد، يک نفر راننده اين همه بي خوابي بکشد که چي؟
... و رفت تا بليط اتوبوس را در ترمينال شيراز بگيرد و با اولين اتوبوس خودش را به قرارگاه برساند. (2)

اول عبور از نَفْس بعد عبور از سيم خاردار!

شهيد علي چيت سازيان

جماعت بچّه هاي اطلاعات عمليات مثل شاگرد پيشش زانو زده بودند. يک تازه وارد بيخ گوش بغل دستيش گفت: «علي آقا که مي گويند اين است!»
جواب را نگرفته بود که علي خطاب به جمع گفت:
«اولين درس اطلاعات عمليات اين است که کسي مي تواند از سيم خاردارهاي دشمن عبور کند که در سيم خاردار نفس گير نکرده باشد!» (3)

اسرار را تر و خشک مي کرد!

شهيد علي چيت سازيان

توي عمليات والفجر 2، زير قله ي کلّه اسبي چهار تا اسير را نشانده بود به گوشه اي و مهربانانه به آنها آب مي داد؛ مثل يک سقا.
يکي شان بدجوري از ناحيه ي سر مجروح شده بود و خونريزي داشت. چفيه ي سبز را از کمرش باز کرد و بست سر آن مجروح...
اسرا تا دمِ آخر نفهميدند کسي که تر و خشک شان مي کرد، يک فرمانده بود نه بهيار! (4)

انگشتر خودش را به اسير عراقي داد!

شهيد علي چيت سازيان

رفتيم تو کمپ اسراي عراقي.
توي آن همه، يک اسير ناراحت و درهم، کز کرده بود يک گوشه. علي آقا رفت سروقت او. دستي روي سر او کشيد. عراقي سفره ي دلش را باز کرد که: «يک انگشتري يادگاري از خانواده ام داشتم، يک رزمنده ي ايراني به زور آن را از دستم درآورد!»
علي آقا اين را که شنيد، انگشتر خودش را درآورد و کرد توي انگشت اسير عراقي. يک تسبيح هم به او هديه کرد و يک کمپوت گيلاس برايش باز کرد.
اسير عراقي زير و رو شده بود. (5)

اورکت خودش را به تن عراقي پوشاند!

شهيد علي چيت سازيان

اسير عراقي را نشانده بودند پشت تويوتا؛ هم مجروح بود و هم از سرما مثل بيد مي لرزيد. چشمِ علي که به او افتاد، سنگر و کار و بچه ها را ول کرد، رفت سر وقت او.
اورکت نو و تازه اي را که به عنوان جيره ي لباس سالانه از تدارکات گرفته بود، از تن کند و پوشاند تن اسير عراقي.
ما هم مثل آن اسير از اين حرکت علي آقا گرم شديم! (6)

راضي نيستم کارهايي که نکرده ام به من نسبت بدهند!

شهيد علي چيت سازيان

تو دهنها افتاده بود؛ از خط عراقي ها رد مي شود و مي رود کربلا، زيارت مي کند و برمي گردد و بعدش مي رود تو صف غذاي عراقي ها. دمِ آخر هم چند تا اسير را کَت بسته مي آورد.
دم تانکر آب نشسته بود و داشت وضو مي گرفت. انگار آب وضو با اشک چشمايش قاطي بود. گفت: «برويد به بچه ها بگوييد راضي نيستم کارايي را که نکردم به من نسبت بِدهند.» (7)

راضي نيستم به نفع من حرفي زده شود!

شهيد علي صياد شيرازي

صيّاد ارتش را واقعاً از اوّل ساخته بود، ولي وقتي از فرماندهي نيروي زميني کنار رفت، همه ي ما را جمع کرد و گفت: «هيچ کس حق ندارد يک کلمه به نفع من حرف بزند. من راضي نيستم کسي به خاطر من عليه کسي يا سازماني حرف بزند يا چيزي بنويسد. اگر الآن امام دستور بده که درجه ي گروهبان سومي بزنم، مي زنم و افتخار هم مي کنم.» (8)

تنبيه عجيبي که خاطي را پشيمان و اصلاح کرد!

شهيد محمد شفيع خاني

مسئول آموزش نظامي تيپ 57 حضرت ابوالفضل (عليه السلام) بودم يکي از بچه ها قدري در شيطنت و آزار و اذيت بچه ها زياده روي کرده بود و چند نفر از او شاکي شده بودند، او را صدا کردم و گفتم: به خاطر شيطنت هايي که مي کني بايد به عنوان تنبيه دور تا دور پادگان را بدوي! در اين بين محمد شفيع خاني نزد ما آمد و گفت: «اگر اجازه بدهيد من ايشان را تنبيه کنم.» بعد او را کول کرد و شروع کرد به دويدن دور تا دور پادگان، تمام اطراف پادگان را دويد و مجدداً پيش من برگشت و آن رزمنده را زمين گذاشت. هر دو عرق کرده بودند. محمد شفيع خاني در اثر دويدن و آن رزمنده در اثر شرم از اين حرکت عجيب.
آن رزمنده در اثر اين اقدام جالب شهيد شفيع خاني از برخي کارهاي قبلي خود پشيان شد و کلاً تغيير رويه داد، به طوري که در اثر رفتار و اخلاق خوب و شايسته اي که پيدا کرده بود جذب سپاه پاسداران شد. (9)

پي‌نوشت‌ها:

1. تنها 30 ماه ديگر، ص 77.
2. تنها 30 روز ديگر، صص 96-95.
3. دليل، ص 58.
4. دليل، ص 82.
5. دليل، ص 84.
6. دليل، ص 85.
7. دليل، ص 118.
8. خدا مي خواست زنده بماني، ص 78.
9. غيرت و غربت، ص 91.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.